Wp Header Logo 354.png

 خاطرات بانوی کرد، خان‌زاد مرادی‌محمدی
کتاب باغ مادربزرگ: خاطرات بانوی کرد، خان‌زاد مرادی‌محمدی، از روز‌های کودکی مهناز فتاحی که در سال‌های جنگ می‌گذرد می‌گوید. 
فتاحی که پیش از این نیز تجربه روایت خاطرات زن کرد دیگری در جنگ هشت ساله را دارد، این بار پاره‌ای از خاطرات مهم تاریخ معاصر ایران را بازگو می‌کند. کتاب بخش‌های خواندنی زیادی دارد، از جمله بازگویی اتفاق‌های مربوط به حضور زنان کرد عراقی در کرمانشاه، این زنان بر اثر بمباران شیمیایی ارتش صدام حسین در حلبچه به ایران پناه می‌آورند. 
یکی از خرده‌خاطرات راوی خان‌زاد مرادی‌محمدی مربوط به گاو دیوانه‌ای است که اتفاق‌هایی به یاد ماندنی را رقم می‌زند. راوی در عین حال که از روز‌های دشوار و سخت می‌گوید، در عین حال روی خوشی نیز به زندگی نشان می‌دهد. آدم‌هایی که او روایت می‌کند در اوج جنگ و ویرانی و آوارگی، به زندگی‌شان ادامه می‌دهند و نویسنده خوشی‌های‌شان را نیز در کنار ناخوشی‌ها بازگو می‌کند و کتاب با همین اوصاف خواندنی‌تر می‌شود. نویسنده در واقع این بار خاطرات مادربزرگ و باغش را روایت می‌کند و از آنجا که تجربه زیسته خانواده او نیز است، خواندنی‌تر شده است. 
خواندن کتاب باغ مادربزرگ را برای آگاهی از آنچه بر مردمان مرزنشین در زمان جنگ تحمیلی رفت، پیشنهاد می‌کنیم. کتاب همراه با تصاویری است از روزگاری که وصفش می‌رود و از آن حکایت می‌شود. 
جنگ فقط برداشتن تفنگ و سنگر گرفتن پشت گونی‌های پر از خاک نیست. جنگ فقط فروکردن سر نیزه در دل دشمن نیست. جنگ می‌تواند حمایت زنی در پشت جبهه باشد که دلت را گرم کند. جنگ می‌تواند تلاش یک زن برای پناه‌دادن به کودکانی باشد که بمباران لرزه بر تن‌شان انداخته است و به دنبال پناهگاه می‌گردند. وقتی چشمان کودکان پر از اشک است و قلب‌شان از ترس می‌کوبد، کسی باید باشد که آن‌ها را در آغوش بگیرد و بگوید: «نگران نباشید. من هستم.» مادربزرگ همان زن بزرگ است. 
در بخشی از کتاب باغ مادربزرگ می‌خوانید:
۱۳ ساله بودم که به خواستگاری‌ام آمدند. وقتی شنیدم فتاح برای خواستگاری از من آمده، خیلی خوشحال شدم، اما چیزی نگفتم. باورم نمی‌شد او از بین همه دختر‌های روستا مرا انتخاب کرده باشد. 
 فتاح اجباری رفته بود. خیلی زرنگ بود. می‌دانستم در ساخت سد روانسر کمک می‌کند. از همه مهم‌تر اینکه مؤمن بود و با خدا. خانواده فتاح سرشناس و دولتمند بودند، آن‌قدر زمین داشتند که به حساب نمی‌آمد، اما زندگی ساده‌ای داشتند. در روستا، همه برای‌شان حرمت قائل بودند. 
باوکم به من گفت: «خان‌زاد، خدا را شکر می‌کنم که شریک خوبی برایت انتخاب کرد. این لطف خداست. فتاح مؤمن و پاک است. کم حرف می‌زند. زبانش گناه نمی‌کند. کاش همه ما مثل فتاح بودیم. هیچ‌وقت ندیده‌ام غیبت کند. هیچ‌وقت ندیده‌ام به چشم کسی خیره شود. هیچ‌وقت ندیده‌ام به کسی بی‌احترامی کند.» نبات و جهان وقتی از موضوع خواستگاری باخبر شدند خندیدند و گفتند: «آخرش نصیب فتاح نخودی شدی!» من هم خندیدم و گفتم: «حسودی‌تان می‌شود؟»
در روستای ما به هر کس لقبی می‌دادند تا راحت‌تر بتوانند بفهمند گوینده درباره چه کسی صحبت می‌کند. مثلاً به یکی می‌گفتند «رحیم قوزی»، به آن یکی می‌گفتند «نعمت گوج» و به یکی دیگر می‌گفتند «ولی شیت»، اما برای فتاح هیچ کس نتوانسته بود لقبی بسازد، چون هم زیبا بود هم خوش اخلاق، بنابراین به‌شوخی به او می‌گفتند «نخودی»؛ یعنی کوچک.

source

rastannameh.ir

توسط rastannameh.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *