Wp Header Logo 679.png

دکتر کتایون وحدت

دوره دانشآموزی
و کارآموزی من مصادف بود با اواخر جنگ تحمیلی. طریق درمان مجروحان جنگی چنین بود
که در خط مقدم جبهه کسانی بودند به نام امدادگر. آنان نیروهایی را که حین درگیری
در جنگ با دشمن و یا جاهای دیگر مجروح می
شدند، روی برانکارد گذاشته و به عقب و
بیمارستان
های
صحرایی، که فاصله زیادی هم با خط مقدم نداشت، می
رساندند. با آمبولانس و در مواردی حتی
با موتورسیکلت یا ماشین
های
پشت باز!

در بیمارستانهای
صحرایی، بلافاصله عملیات رسیدگی و احیاناً نجات مجروح انجام شده و مجروحان برای
ادامه درمان به بیمارستان
های
شهر اهواز اعزام می
شدند.
مجروح در اهواز ممکن بود جراحی فوری و اورژانسی شود؛ اما بیمارها را معمولاً به
مدت زیاد در بیمارستان
های
اهواز بستری و نگهداری نمی
کردند.
چنان تعداد مجروحان انبوه بود که فرصت چنین کاری نبود. خصوصاً که مناطق مختلف
اهواز هم مرتب از سوی هواپیماهای عراقی بمباران می
شد. هر گروه از بیمارها را برای ادامه
درمان به شهرهایی مختلف کشور، تهران، اصفهان، مشهد، تبریز و … می
فرستادند.

نزدیکترین
شهر بیمارستانی به خوزستان، شیراز بود. این بود که در طول جنگ، بیمارستان
های مختلف شیراز، مملو از مجروحان جبهه
و جنگ بود. همین مجروحان، فرصت تجربه اندوزی خوبی برای کادر پزشکی، از کارآموز تا
استاد بود! من از مجروحان جبهه و جنگ و بیمارانی که برای درمان به بیمارستان
های مختلف شیراز اعزام میشدند، خاطرات تلخ و شیرین چندی دارم.
بدون این که بخواهم شعار بدهم، با کمال صداقت باید عرض کنم که من و دیگر کادرهای
پزشکی و دانشجویان، برای رزمندگانی که از میهن و امنیت ما دفاع کرده و در خلال این
دفاع آسیب دیده بودند، به‌شدت احترام قائل بودیم. من شخصاً تا همۀ عمرم مدیون و
وامدار آنان بوده و هستم. آنان با اهدای خون و سلامت خودشان، این فرصت را به من
دادند تا با خیال راحت درس پزشکی بخوانم و پزشک بشوم. کمترین کاری که در خلال جنگ
می
توانستم انجام
بدهم، خدمت صادقانه و خواهرانه به مجروحانی بود که به شیراز منتقل می
شدند. برخی از آنان چه انسانهای بزرگوار، شریف و دوست داشتنی بودند.

در بیمارستان سعدی شیراز یک ساختمان سوله مانند بود، به اسم «بیمارستان
صحرایی» که فکر کنم قبل از انقلاب احداث شده بود. مسوولان بیمارستان آن سوله
ها را برای بستری کردن مجروحان جنگی
اختصاص داده بودند. دو طرف سوله
ها
کنار هم تخت قرار داده شده بود. مثلاً بیست تخت سمت راست و بیست تخت هم سمت چپ.
گاهی تمام تخت
ها
پُر از مجروح جنگی می
شد.

یکی از کارهای من، مراقبت از این مجروحان و به خصوص تعویض پانسمانِ
زخم
های آنها بود. برخی زخمهای عمیقی داشتند، برخی قطع عضو شده
بودند و برخی هم حالات عجیبی پیدا کرده بودند. حضور در این سوله
ها، موظفی ما نبود، اما من و چند دوست
دانشجوی دیگر، با دل و جان، می
رفتیم
و به مجروحان خدمت می
کردیم.
حتی روزهای جمعه و تعطیل هم می
رفتم.

خاطرات تلخی از این ماجرا دارم. جوانان رعنای بسیاری بودند که جلو
جشمانم شهید شدند و من هم هیچ کاری نمی-توانستم برایشان انجام بدهم. هیچ پزشک دیگری،
حتی استادانمان هم کاری از دستشان برنمی
آمد!
فلان مجروحِ جوان را چندین روز یا حتی هفته، مراقبت و مداوا می
کردیم. درد می‌کشید و ما کنارش اشک میریختیم. گاهی که حالش خوب بود با حرف می
زد. از مادرش، خواهرش، همسرش یا نامزدش! ما را خواهرهای خودشان می
داستند و برخی از آنان حتی با ما درد
دل هم می
کردند!
همین هم باعث می
شد
فضایی عاطفی بین ما به وجود آید. دیگر برای ما «مجروح» جنگی نبودند، برادر بزرگ ما
و یا پدرمان بودند.

اما همین علاقه و نزدیکی عاطفی، موقت و کوتاه مدت بود. فردا میآمدیم و میدیدیم تختش خالی است! میدانستیم از میان ما رفته و به قول آن
سال
ها «آسمانی»
شده است. چه جوانانی! چه جان
های
شیفته
ای!
چه آرزوهای به خاک رفته
ای!
با برخی از این مجروحان صمیمی شده و اُخت می
شدم. برادرهایم بودند. وقتی شهید میشدند، بغض در گلو، بهجایی پناه برده و به درد میگریستم و زار میزدم. لحظه لحظه دردکشیدن آنان به یادم
می
آمد و اشک میریختم. فقط اشک بود که گرۀ مانده در
گلویم را کمی از بین می
برد
و می
توانستم
نفس بکشم! خیلی لحظات سختی بود.

برخی از مجروحان چنان حالشان وخیم بود که داخل بیمارستان سعدی و بخش
مخصوص بستری می
شدند.
بیمارستان بخشی داشت به نام بخش هایپر. بخشی از اتاق شیشه بزرگی داشت که چشم انداز
آن حیاط بیمارستان بود. پرستار بخش هایپر، معروف بود. باید وارد اتاق استریزه خاصی
می
شد و لباسهای مخصوصی شبیه لباس فضانوردها میپوشید و در فضایی استریل شده، غذای
مخصوصی به شکل محلول شده تهیه می
کرد
و می
آمد
به شکل سروم به بیمار وصل می
کرد.
به قول معروف، دَنگ و دونگ زیادی داشت!

یکی از بدترین خاطرات تلخی که تا امروز هنوز با من است، ماجرای جوان
مجروحی نوزده ساله اهل یکی از روستاهای دورافتاده مرودشت بود. جوان علی
رضا نام داشت. تنها پسر خانواده بود.
دو خواهر داشت. فرزندان دیگر برای پدر و مادرش، نمانده و همگی مُرده بودند. چوپان
بود. خانواده فقیری داشت. به جبهه رفته و ترکش خمپاره یا تیر، شکمش را دریده و
امحاء و احشایش را بیرون ریخته بود. غذا نمی
توانست بخورد. با وسایل مخصوص، هایپر،
به او غذا داده می
شد؛
یعنی مواد غذایی به صورت محلول وارد رگ بیمار می
شد.

علیرضا
جوان نجیبی بود. احساساتی، کم‌رو، سر به زیر و محجوب. زخم شکمش بدجوری عفومت کرده
بود. بخشی از اعضای داخل شکمش از بین رفته و روده
هایش هم بسیار نازک شده بودند. اگر
شکمش را بخیه می
زدند،
عفونت کرده و فوت می
کرد.
به همین خاطر پزشک معالج دستور داده بود شکمش باز بماند! مثل کیفی که زیپ از بالا
می
خورد و باز
است! یعنی وقتی بالای سرش می
رفتی،
می
توانستی اعضاء
و جوارح داخل شکمش، معده، کبد، روده، طحال و …، را به راحتی ببینی! بد جوری بوی
عفونت گرفته بود و مدام درد داشت. درد زیادی تحمل می
کرد. چنان دردش شدید بودکه مرفین و
آمپول ضددرد و مُسکن نیز افاقه نمی
کرد.
درد شیار و خطوط چندی بر چهره جوان و با طراوتش انداخته بود.

علیرضا
پدر پیری داشت که علاوه بر این فرزند، دو دختر هم داشت. بنده خدا این پدر هر روز
با وسایل عبوری از مرودشت خودش را به بمیارستان سعدی می
رساند و از پشت شیشه اتاق هاپیر، فرزند
مجروحش را که روی تخت افتاده و سخت درد می
کشید، تماشا میکرد. گاهی هم زیر لب برای دل مجروح
خودش، چیزهایی زمزمه می
کرد.
من اگر ساعت شش صبح هم به بیمارستان می
رفتم،
آن پدر را می
دیدم
که زودتر از من آمده و صورت چروکیده و نگرانش را به شیشه چسبانده و به تخت فرزندش
زُل زده است! انگار بر خودش واجب کرده بود، هر روز چنین کند.

زخمِ شکمِ علیرضا
بدجوری عفونی شده بود. عفونت، تمام شکمش را گرفته بود. من هر روز با کمک یکی دو
نفر دیگر از دانشجویان، شکم پاره علی
رضا
را با وسایل مخصوص ضدعفونی، شست‌وشو و بانداژ می
کردیم. با وجودی که کار ما بسیار
دردآور و زجرآور بود، جیک این جوان درنمی
آمد. می دیدم چطور دندان های سفید و
سالمش را روی هم فشار می‌دهد تا فریادش یلند نشود. دو طرف تختی که روی آن خوابیده
بود که می گرفت و درد را تحمل می
کرد.
جلو ما چند دختر جوان و دانشجو خجالت می
کشید.
چهره معصوم و زیبایش را می
دیدم
که گاهی از شرم سرخ می
شد.

علیرضا
صدای خوشی داشت. وقتی درد طاقتش را تاق می
کرد، برای این‌که گریه نکند، غرورش
اجازه چنین کاری جلو چند دختر دانشجو نمی
داد، ناگهان میزد زیر آواز. آواز سوزناک و پرشوری که
هنگام چوبانی و برای گوسفندان یا دل خودش می
خواند، روی تخت بیمارستان سرمیداد. خیلی جلو خودم میگرفتم که هنگام آواز خواندنش گریه
نکنم. دانشجویان دختر دیگر هم چنین حسی داشتند! واله صدای او شده بودیم/ بودم. می
دانستم درد زیادی دارد، این بود که
تُند تُند کار می
کردم
تا زودتر کارم تمام شود و آن جوان بیشتر درد نکشد. برخی روزها که حالش کمی بهتر
بود، می
رفتیم
پیش علی
رضا
و می
گفتیم:
«برایمان آواز بخوان»

 و
جوان چوبان، با آن حجب و حیای مذهبی خاصی که داشت، با گویش محلی خودش می
زد زیر آواز. سکوت معناداری بر سرتاسر
اتاق حاکم می
شد.
مریض
های
دیگر هم ساکت شده و به آواز غمگین و سوزناک آن قویِ دریاچه عشق گوش می‌دادند. سوز
و زنگ خاصی در صدایش بود. درد را با خودش و در صدایش واگویه می
کرد. گاهی چنان غلیظ و با لهجه می‌خواند،
که معنای کلمات را نمی
فهمیدم؛
 اما زنگ صدایش کافی بود که آتش به جانم بیندازد.
خیلی دلم می
خواست
برایش کاری کنم، دردش را کمتر کنم، مرهمی بر زخم های جوراجورش باشم، لبخند روی
لبان خشک شده
اش
بنشانم، اما نمی‌توانستم. دیگران هم نمی
توانستند.
ظاهراً در دایه قسمت، سهم او در عنفوان جوانی تحمل بیهوده درد بود و درد و باز هم
درد! بارها دیدم که چند دانشجوهای دیگر دختر هم هنگان آوازخوانی علی
رضا، آرام اشک میریزند. من هم.

در دانشکده و کلاسهای
درس، اساتید به ما بارها تأکید کرده بودند که باید فاصله عاطفی خودمان را با بیمار
حفظ کنیم. نباید به بیمار زیاد نزدیک شده و برخورد عاطفی با او داشته باشیم. باید
حتماً حریم پزشک/ بیمار را حفظ کنیم. این یک توصیه درس و عقلانی بود. اما به قول
پاسکال: «دل دلایلی برای خود دارد که عقل از درک آن ناتوان است!» مورد علی
رضا، از آن دلایل دلی بود! حس میکردم برادر خودم مجروح شده و دارم او
را پانسمان و مداوا می
کنم.
به نوعی خودم را مدیون او می
دانستم.
هر وقت که کارم تمام می
شد
و از اتاق هایپر بیرون می
آمدم،
پیرمردِ چسبیده به شیشه اتاق هایپر، جلوم می
دوید و ملتمسانه چند بار میگفت: «خانم دکتر! خیلی ممنون، خانم
دکتر خیلی ممنون! مامان علی
رضا
سلامت رو رسونده، ممنون! دعایت می
کنه»

بعد مثل این که با خودش حرف را میزند، میگفت: «این عصای پیری منه! توی دنیا فقط
همین یک پسر رو دارم! مواظبش باشید.» و ما مواظبش بودیم. شاهد دردهایش بودیم. هر
روز شکم دریدهاش را شست‌وشو داده و پانسمان می
کردیم و پنهانی یا آشکارا، به آواز
دردناکش گوش می
دادیم.
یادم هست یک بار با صدای حزینی این شعر را خواند: «خداوندا تو کردی لا مکونم/ تو
دادی راه غربت را نشونم» و حالا روی تختی افتاده و مثل سیزف، محکوم به تحمل دردی ابدی
بود. دردی که درمان هم نداشت و همین قلب مرا و دانشجویان دختر دیگر آتش می
زد. هیچ کاری از دستمان ساخته نبود.
انگار آن همه درس خوانده بودم که فقط شاهد و ناظر درد کشیدن علی‌رضا باشم! آه از این
دستان سیمنای که به هیچ کاری نمی
آمدند.

یک ماه تمام، کار من هر روز صبح زود، رسیدگی به شکمِ باز جوان و شُست‌و‌شو
و بانداژ او بودپ و یک ماه تمام، پیرمرد را می
دیدم که زُل به شیشه زده و از دور چیزهایی
زیر لب با خود «ورار» می
کند
و عصای دستس را تماشا می
کرد.
شمعی در باد! عصای شکسته! علی
رضای
مجروحش.

یک روز خیلی زود که طبق معمول روزهای قبل وارد بخش شدم. دیدم خبری از
پدر علی
رضا
نیست. پشت شیشه، صورتی چسبانده نشده بود. تعحب کردم. تخت جوان چوپان هم خالی بود.
فکر کردم او را به بخش منتقل کرده
اند.
دیروز حالش کمی بهتر شده و حتی برای ما یک دهان آواز هم خوانده بود. از بچه
های بخش حال علیرضا را پرسیدم. گفتم: «بچهها علیرضا را به کدوم بخش بردید؟» مرضیه با
گریه گفت: «دیشب رفت». می
دانستم
چه شده، اما نمی
خواستم
باور کنم. پرسیدم: «کجا رفت؟». بغضش ترکید و فقط توانست بگوید: «پیش خدا». مرضیه
با چشمانی اشکبار گفت: «جلو چشم باباش فوت کرد! باباش همه چیز رو دید! بیچاره پیرمرد».

یک دفعه زانویم خالی کرد! همانجا کف اتاق هایپر نشستم. عزا گرفتم، مویه
کردم و اشک ریختم. مرضیه و زهره و فرنوش هم بغضان باز شد و گریستند. لحظه به لحظه
دردکشیدن، آواز خواندن و صورت به شیشه چسبیده پدرش یادم آمد و بلند زار زدم. چهره
معصوم آن جوان برای همیشه در ابتدای تجربه بالینی و پزشکی من در بیمارستان سعدی شیراز
مانده و فراموش شدنی هم نیست.

دهها
سال از آن اتفاق گذشته؛ اما خاطره علی
ضا،
با دردها و آوازهایش همچنان با من است، در روح من است، بخشی از تجربه جوانی و
کاروزی من است. هنوز هم گاهی در خواب علی
رضا را میبیینم. چهل سال است که پیر نشده و
عقربه
های
عمرش روی همان عدد نوزده متوقف مانده است! هنوز هم روی تخت خوابیده و بیهوده درد می
کشد. انگار درد این جوان ابدی است! گاهی
به او می
گویم:
«برایم آواز بخوان» و علی
رضا
درد را فراموش کرده و می
زند
زیر آواز؛ «خدوندا تو کردی لامکونم/ تو دادی راه غربت را نشونم…» هراسان از خواب
می
پرم؛ اما صدای
زنگدارش هنوز در گوشم هست که آواز می
خواند…
آخرین آواز قو.

 

 

source

rastannameh.ir

توسط rastannameh.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *