مشکل کجای کار است، از ما یا طرف مقابل؟ با عزیزانمان زیادی راحت هستیم یا ترس ازدستدادنشان را نداریم. چرا در مراوداتمان با عدهای به سرعت از کوره درمیرویم، اما عدهای دیگر را به شدت درک میکنیم؟ چطور است که در مواجهه با عدهای میتوانیم خشممان را کنترل کنیم، اما در مواجهه با عزیزانمان از این کار وامیمانیم؟ متأسفانه ما میانجیهای خوبی در درگیریهای لفظی و کلامی دیگران هستیم و میتوانیم مشکلات را از تمام جوانب سنجیده و سپس اظهارنظر کنیم، اما دایره هر چه تنگتر میشود و افراد هر اندازه به ما نزدیکتر میشوند، از میزان درک ما نسبت به آنها کاسته میشود. چرا؟!
گاه در مراوداتمان با همکار، همسایه و فامیل به دلیل «ترس»، «احترام» یا «رودربایستی» به ندرت آنها را میرنجانیم، در مقابل، اما با آنهایی که به ما نزدیکتر هستند و روابط صمیمی با آنها داریم، ۱۸۰ درجه متفاوتیم! تا جایی که نزدیکانمان را با رفتار و گاهی هم حرفهایی بدون فکر، آزار میدهیم. به گمان خودمان هم با آنها صمیمی هستیم، اما بدون شک معنی صمیمیت چیزی غیر از این رفتارهاست چراکه اگر با کسی احساس صمیمیت بیشتری داشته باشیم، باید احترام بیشتری برایش قائل شویم، نه اینکه بدون توجه به خواست، عواطف و احساسات او، هر رفتار توهینآمیزی را در مقابلش انجام دهیم.
پسر جوان، صدایش را بلند کرده و در جواب سؤالی که مادرش از او پرسیده، میگوید خسته است و به او کار نداشته باشد. مادر با نگرانی نگاهش میکند و به فکر فرو میرود «یعنی آنقدر خسته است که حتی نمیتواند جواب سؤالم را کمی آرام بدهد؟» چند لحظه بعد این پسر جوان با ابروهای درهم کشیده شده به سمت اتاق میرود. زمان زیادی نمیگذرد که تلفنش زنگ میخورد، اما فوراً از جایش بلند میشود و با صدایی شاد و پرانرژی میگوید «بله آقای… همین الان فهرستی که خواستید رو آماده میکنم و میفرستم.» بعد از کمی مکث و صافکردن صدایش هم به همان آقایی که پشت خط است، میگوید: «نه بابا، خواهش میکنم انجام وظیفه است.» به نظر میرسد مدیر شرکتشان تماس گرفته، او که همه تلخزبانیاش را خرج مادرش کرده بود، حالا در کسری از ثانیه، صدایش هنگام صحبت با تلفن، شاد و پرانرژی بود، حتی دیگر خستگی برایش معنایی نداشت و اگر کارفرمایش میخواست که همین الان به محل کار برود هم نه نمیگفت. شاید برای این باشد که کارش برایش خیلی اهمیت دارد، اما بدون شک، مادرش هم برایش مهم است، پس چرا نتوانست با مادرش هم آرام صحبت کند و احترامش را حفظ کند؟! عجیب است.
این اتفاق، اما من را یاد داستانی میاندازد که چند وقت پیش در یکی از شبکههای اجتماعی میخواندم. داستانی که در آن فردی دو موبایل در دست داشت و به سرعت به سمت آسانسور میدوید، یکی از موبایلها ارزانقیمت و دیگری لوکس و گران بود. ناگهان یکی از موبایلها از دستش افتاد و او را وحشتزده کرد، اما چند لحظه بعد خندید و گفت «مهم نیست!» چراکه دید موبایل ارزانقیمت از دستش افتاده و مطمئن بود که این موبایل با وجود اینکه باتریاش از جا درآمده و قابش هم سمت دیگری از آسانسور پرت شده، بازهم قرار است مثل سابق برایش کار کند (بدون آنکه هیچ خرجی روی دستش بگذارد) بارها و بارها چنین اتفاقی افتاده بود، این موبایل ارزانقیمت هر بار به زمین افتاده، اما هیچ مشکلی پیدا نکرده بود؛ موبایلی ارزانقیمت، اما مقاوم در برابر ضربه، شبیه عزیزانمان، شبیه پدر، مادر، خواهر و برادرمان، یعنی عمده آنهایی که اگر هر بار با حرفها و رفتارهای اشتباهمان از ما رنجیدهخاطر شدند، بازهم کنارمان ماندهاند و چه بسا سر بزنگاه و به موقع نیاز هم فوراً حاضر میشوند، اما آیا همکار، همسایه یا دوستانمان بعد از اینکه چند بار رفتار تندی از ما سر بزند، بازهم کنارمان میمانند و اصلاً تمایلی به ادامه ارتباط با ما دارند؟ بدون شک پاسخ این سؤال منفی است، شاید برای همین است که اکثرمان نمیتوانیم خود واقعیمان را در کنار آنها نشان دهیم، آن خود واقعی که ترس قضاوتشدن هم دارد؛ قضاوتهایی که به مرور شبیه یک برچسب روی پیشانیمان میمانند و چه بسا که دیگر آنها حساب دیگری رویمان باز میکنند.
شاید برای همین باشد که امروز در جامعه، پرستیژ اجتماعی از همه چیز مهمتر است، اینکه همه تلاشمان را میکنیم تا در چشم دیگران بدرخشیم، از نظر وجهه اجتماعی، رفتار و بیان مناسبی داشته باشیم و خوب جلوه کنیم، اما چند نفر از ما اولویتمان این است که از نظر همسر، فرزند، پدر و مادرمان جلوه بینظیری داشته باشیم؟
کار به جایی رسیده است که دیگر خودمان را گم کردهایم، نمیدانیم خود واقعی ما آن کسی است که در جامعه تردد میکند و مراقب رفتارش است یا آن کسی است که به خانه میرسد و با کوچکترین فشار روانی، به هم میریزد و واکنش تندی نشان میدهد. چه بخواهیم چه نخواهیم، نگران تعریف دیگران از خودمان هستیم، اما هیچ به این فکر نکردهایم که بیش از آنکه باید مراقب رفتارمان در جامعه باشیم، باید دلهره از دست دادن عزیزانمان را داشته باشیم تا مبادا یک روز آنها را از دست بدهیم؛ روزی که ممکن است دیر شود و راه جبرانی برایش نداشته باشیم.
source