گروه فرهنگ و هنر «سدید»؛ نادر ابراهیمی، از جمله هنرمندان و ادیبان روزگار خود بود. در زمانهای که بسیاری از روشنفکران در برج عاجِ خودخردمندپنداری، از آحاد مردمِ در جریان انقلاب اسلامی رویگردان بودند و به ایشان بیتوجه؛ او راوی ایران معاصر خود شد و دوشادوش مردم ماند و از عشق به میهن نوشت. نادر در زمانه جنگ میهنی با دشمن خارجی هم در کنار مردم ایستاد و سرودخوان جنگ شد، در خطه نام و ننگ. ادیب فرزانه، همواره نه عافیت خلوت را برگزید و نه جوّ جلوت او را گرفت. او از سال ۱۳۷۵ مشغول نگارش کتاب ارزشمند «سه دیدار» شد که به زندگی امام خمینی (ره) میپرداخت و این نگارش را در طول سال ۱۳۷۶ هم بیوقفه ادامه داد و در سال بعد، آن را به سرانجام رساند. نادر ابراهیمی به ادبیات کودک و نوجوان نیز توجه ویژه داشت و برای نونهالان میهن، چند ده جلد کتاب نوشت و بذر میهندوستی بر جانشان افشاند. او در زندگیِ خود بیوقفه پرتکاپو بود. برای ساختن جامعه آرمانی ایران مبارزه کرد و این مبارزه را به ساحت قلم امتداد داد و خود را در معنایی که آفرید جاودانه کرد. ۱۶ خرداد ۱۳۸۷ پایانِ او نبود. او رفت؛ اما جهان معناییِ او که بهغایت، ایرانی بود، ماناست.
آنچه در ادامه میخوانید، نامهای است منتشرنشده از نادر ابراهیمی به آقای هدایتالله بهبودی، مدیر دفتر ادبیات انقلاب اسلامی حوزه هنری. این نامه نخستین بار توسط استاد بهبودی در اختیار مجله فکرآورد قرار گرفت و اکنون در فضای برخط منتشر شده است. در این نامه، خواننده با رنج نویسندگی آشنا میشود. نادر در این نامه کوتاه و زیبا از سختیِ کارِ نویسندگی میگوید. سختیهایی که از تعهد نویسنده به حقیقت نشئت میگیرد. این نامه، درست دو ماه بعد از ۲ خرداد ۱۳۷۶ و در بحبوحه تحولات سیاسی نوشته شده و آنچه از آن برمیآید این است که نادر در میانه این تحولات، میکوشد کتاب «سه دیدار» را به سرانجام برساند. در ادامه متن این نامه را میخوانید:
عزیزِ شریف، بهبودی
سلام
در داستانهای جدّی، برای نویسنده در لحظههایی تنگناهایی پیش میآید که عبور از آنها غیرممکن مینُماید. در مَثَل است که یک دیوانه ریگی به چاهی میاندازد که هزار عاقل را توان بیرونکشیدن آن نیست. در داستان «مردی در تبعید ابدی» باری به چنین تنگنایی گرفتار آمدم، سه ماه در خانه ماندم، بارها تا مرزهای جدّیِ جنون رفتم تا سرانجام به خواستِ خدا، از آن گذشتم. حال، در جلد اول داستانِ «سه دیدار» نیز دقیقاً به چاهی فرو افتادهام انگار به ژرفای بینهایت. شب و روز درگیر درآمدنم. اگر این حادثه پیش نیامده بود جلد اول، چند ماهِ پیش، به پایان رسیده بود. چندی پیش در گفتوگویی با حاج آقا زم هم در این باب گفتم. گمانم که وحشت کرد و گفت: احتیاط کنید که به بیراه نیفتید.
سربسته چنین است: شما با ساختار این داستان آشنا هستید. در بخشهای مربوط به «ظهور» یا «نخستین دیدار»، مؤمنی به پیر ما میگوید: «خدا را آنگونه که عقل من بپذیرد، اثبات کن تا من تا پایان دنیا با تو بیایم. ضمناً اگر اثبات کردی، بگو که چرا در طول هزاران سال، این همه ظلم بر انسان رفته است و این همه عذاب، و این همه درد، و این همه کفر…»
در تدارکِ پاسخی مقبول از جانبِ پیر ما متلاشی شدهام؛ اما دست برنمیدارم. اگر بخواهم رها کنم، ساختار به هم میخورد، و چهل صفحه دور ریختنی خواهم داشت، و پیر ما دیگر آن پیر آرامیبخشِ ملایمِ قدرتمندِ تمامعیار نخواهد بود. باید تلاشم را بکنم. در یک داستان بلند، به احتمال زیاد، فقط یکی از این گیرهای عظیم پیدا میشود، یا یک بار دیوانهای ریگی در چاهی میاندازد. امیدوارم که دیگر هرگز پیش نیاید.
نویسندگان بسیاری را میشناسیم که داستان را در لحظه «ریگ در چاه» رها کردهاند و به کار دیگری مشغول شدهاند. من ایمانم به اینکه ریگی را که دیوانهای انداخته، دیوانهای هم میتواند درآوَرَد، بسیار است. کارِ دیوانگان به دیوانگان باید سپرد. میدانم که اثبات علمیِ امر، ناممکن است و اَحَدی از پسِ این کار برنمیآید، و همهجا سخن از «مصلحتِ خدایی» میرود که البته در این جواب، تناقضی است؛ میتوان، امّا، جوابی یافت نرم و مهربان، و از راهِ برهانِ خُلف، ورود کرد، و نیز عرفانِ خودمان. بسیار نزدیکم به جواب. بیش از چهارصد صفحه را باطل کردم. آنچه دور ریختهام حسرتانگیز است؛ امّا دلم میخواهد هرکس که این فصلِ دشوار را میخواند، به فکر بیفتد که باز بخواند و سرانجام بگوید: البته اینطور بهتر است که خدا را باور کنیم.
میفهمی بهبودی عزیز؟ مشکلم را میگویم نه مطلب را.
به خودم میگویم: صبوری باید داشت. صبوری باید داشت. یک بار پیش میآید که در چنین چاهی بیفتی که درآمدن از آن، نه تنها به درد دیگران میخورد، بلکه به درد خودت هم خواهد خورد… شاید.
بسیار نزدیکم به جواب؛ بیش از چهارصد صفحه را باطل کردم. آنچه دور ریختهام حسرتانگیز است؛ اما دلم میخواهد هرکس که این فصل دشوار را میخواند، به فکر بیفتد که باز بخواند و سرانجام بگوید: البته اینطور بهتر است که خدا را باور کنیم.
پس، صبور باید بود.
اگر مترجم انگلیسی پیدا کردهای -که بهراستی مترجم باشد- باید که در کنار دستش یک ویراستار انگلیسیزبان هم بگذاری. آنگاه میتوانی ۵۰ صفحه ۵۰ صفحه تبدیل کنی. الان من در صفحه ۱۶۰ هستم. هر جلد، با قلم من، اگر ۲۲۰ تا ۲۳۰ صفحه بشود، چاپیاش با همان حروف مُلّاصدرا، بیش از سیصد صفحه خواهد شد. در فکرم که نکند چهار جلد بشود؛ چرا که ۱۵خردادِ۴۲ بار سنگینی دارد. «امام، در غیابِ امام» بسیار وسوسهکننده است.
به هرحال، فکر میکنم «سه دیدار» و «میر مهنا» را اگر زنده بمانم و تمام کنم، دیگر تعهدی برای نوشتن نخواهم داشت.
*
از همه محبتها و اسنادت متشکرم. مطالب روزنامه جمهوری گرچه حرف تازهای ندارد، باز هم به دردبخور است، بهخصوص در مورد خود آقای رفسنجانی. ضمناً از کسانی هم بهصراحت نام میبَرَد که به کار ما میآید.
*
از جلد اول قصّههای انقلاب متشکرم. خدا کند فرصتی پیش بیاید سه جلد دیگر بر آنها بیفزایم بهخصوص که دو تای آنها بافتِ مضحکه (خندهآور) دارد و خیلی به درد بچهها میخورد.
*
مشتاق زیارتتان هستم؛ امّا میدانید از صبح کلّة سحَر پشتِ دوربین هستم و شبانه لاشه نیمهجانم به خانه میرسد، در آستانة تلاشی؛ پس نمیرسم فعلاً به زیارتت بیایم.
*
باز هم سپاسگزار همه محبتهایت تا آخر عمر.
نادر ۱۳۷۶/۵/۱۰
/انتهای پیام/

source