در گزارش آنا درباره فعالان جهادی بخوانید

دعوتنامهای در کار نبود. کسی منتظرشان نبود. اما وقتی جنگ ۱۲ روزه، قلب پایتخت را نشانه گرفت و خاک، صدای کودکان را در خود بلعید، آنها آمدند. طلبههایی که غیرتشان را سنجیدند و بیل را ترجیح دادند به منبر. آمدند در دل کوچههایی که هنوز بوی سوختگی موشکها میداد و صدای مردم از زیر آوار بلند بود.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری آنا؛ تهران هنوز سرپاست. زندگی ادامه دارد، خیابانها پر از مردم است، اما اگر کمی گوش بدهی، میشنوی که زیر صدای بوق ماشینها و همهمه شهر، یک غصه جمعی نفس میکشد؛ غصهای که از دل زمین ترکخورده آمده بالا.
خانههایی که فقط چند ثانیه لرزش کافی بود تا سقف آرزوهایشان بریزد روی سرشان. اما در همین میان، گروهی از جوانهای گمنام عمامهبهسر با لباسهای خاکی و چشمهایی که بیداری شبانه در آنها موج میزند، بیسروصدا، بیادعا، وارد کوچههای زخمخورده شدند. هیچکس دعوتشان نکرده بود، ولی آمده بودند. آمده بودند تا گوشهای از آنچه زمین بلعیده، با دستهای خود دوباره از خاک بیرون بکشند.
اینجا نقطهای از پایتخت که زخم خورده جنگ ۱۲ روزه رژیم کودک کش صهیونیستی علیه ایران است، اما هنوز ایستاده است.
با حجتالاسلام حسین کاظمزاده رئیس خانه طلاب، در همین کوچههای پر از آوار و خیس از گل، گفتوگو میکنیم؛ جایی که چند روز پیش از آن صدای گریه کودکی با لباسی خاکآلود و نگاه نگران مادرش، قلب هر رهگذری را میلرزاند.
ما فقط طلبهایم
«ما فقط طلبهایم؛ اما طلبهای که اگر جایی غیرت طلب کند، معطل نمیماند.» این جمله از حسین کاظمزاده آغاز گفتوگوی ما را معنا میدهد. او در پاسخ به اینکه چرا خانه طلاب در کمتر از چند ساعت بعد از حادثه در منطقه حاضر شد، میگوید: «ما وظیفه داریم تا وقتی مردم به داد میخواهند، ما صدای پاسخ باشیم. همین.»
او از راهاندازی گروههای جهادی طلاب در کمتر از ۶ ساعت بعد از حادثه میگوید؛ گروههایی که بدون هیاهو و بیلبورد، با بیل و دلو و کیسه، به دل آوارها زدند. کاظمزاده میگوید: «از قم و ری و تهران طلبهها به صورت خودجوش راهی شدند. ما هیچکس را مجبور نکردیم، ولی انگار هر طلبهای خودش را موظف میدانست که برود، مثل یک واکنش طبیعی.»
وقتی مسیر بشاگرد به مروی رسید
البته آنها قرارشان چیز دیگری بود. بلیط قطار گرفته بودند، برای تبلیغ دهه اوا محرم در ۱۵ روستای بشاگرد. وسایل هم بسته شده بود. اما جنگ همهچیز را عوض کرد. یکی از اعضای گروه «خانه طلاب جوان قم» میگوید: «دیدیم بیشترین حجم موشکها به تهران خورده، بیشترین شهدا از تهراناند. تهران باید اولویت باشد. رفتیم مدرسه مروی و شد قرارگاه خدمترسانی.»
از بازار تا بهشتزهرا؛ گفتوگو، روضه و اشک
طلاب جهادگر سه دسته شدند و بسمالله گفتند؛ اول، ایستگاههای گفتوگو با مردم در دل بازار تهران. نمایشگاه عکس جنایات صهیونیستها، دیوار دلنوشتهها، توزیع صلواتی. اما بیش از همه، مهم حرف زدن با مردم بود. مردم تهران انگار دنبال کسی بودند که فقط گوش بدهد.
دوم، سرکشی به خانواده شهدا و گروه سومی که کاری کردند کارستان و آن هم حضور در ساختمانهایی که آسیب دیده بودند.
و، اما کار اصلی؛ آوار، اسباببازی و اشک
بیشتر از هر چیز، همین صحنهها بود که دلشان را لرزاند: اتاقی پر از آوار. در تا نیمه باز میشد. طلاب آجرها را یکییکی کنار زدند. دستشان رفت زیر نخالهها و بیرون آمد با یک عروسک پارچهای. وقتی عروسک به مادر داده شد، فقط اشک ریخت. گفت: «چند روزه کار بچهم فقط گریهست… فقط برای اسباببازیهاش، خدا خیرتان دهد که دلش را شاد کردید.»
مادر ارمنی، فک شکسته و سه وانت خاطرهسوز
زنی میانسال و ارمنی، در یکی از انفجارهای اخیر تهران بهشدت مجروح شده؛ فکش شکسته، دندههایش آسیب دیده و بدنش پر از زخم است. با اینحال، وقتی یکی از طلاب جهادی به عیادتش رفت، با ذوق استقبال کرد و گفت: «جونمم بدم، این رسیدگی رو نمیتونم جبران کنم.»
با آنکه بیشتر وسایل خانهشان تازه و نو بود، اما تصمیم گرفت همه را دور بریزد. میگفت: «نمیخوام چیزی از اون شب وحشتناک جلو چشممون بمونه. اینا نو بودن، بدید به کسی که نیازمنده…» با وجود اینکه خانوادهاش متمول نبودند، اما نمیخواستند تلخی حادثه در زندگیشان بماند.
سه وانت هماهنگ شد، طلاب جهادی وسایل را جمع کردند و به سرای محله بردند تا شسته شود و اگر خواستند، بعداً بازگردانده شود. خانمهای جهادی هم بدون منت وسایل را تمیز و بستهبندی کردند. اسم مرد خانه، «آرسن» بود. همان روز که تماس گرفت تا هماهنگی کند، در پایان مکالمه جملهای گفت که تا مدتها در ذهن آن طلبه ماند: «یا علی، خداحافظ.»
فارغ التحصیل رشته عمران دانشگاه خواجه نصیر است که برای کمک آمده
وقتی لباس نو فدای خاک شد
در یکی از آن روزها پسر جوانی، کتشلوار اتوکشیدهای به تن وقتی طلاب را دید، بیمقدمه گفت: «منتظر بودم جنگ زمینی بشه تا برم جبهه… ولی الان که شما رو دیدم، فهمیدم اینجوری هم میشه خدمت کرد.» هر چقدر یکی از طلاب از او خواست که لباس شیکش را عوض کند و بعد پای کار بیاید، اما او بیل را از دست طلبه گرفت، رفت وسط خاک. لباسهای قشنگش، دیگر قشنگ نبودند. ولی دلش؟ حالا بیشتر شبیه آدمهایی شده بود که میخواهند «باشند»، نه فقط «ببینند».
نام یک پرچم، بوی امید میداد
در این میان هر خانهای که تمیز میشد، یک پرچم یادبود از طرف گروه جهادی در آن نصب میشد. مثل پلاکی کوچک که بگوید: «این خانه تنها نبود.» کنار این پرچمها، روضهای کوتاه هم برگزار میشد؛ گاهی فقط ۵ دقیقه. همین کافی بود تا دلها کمی سبک شود.
اینها فقط یک روایت از دهها روایتی است که آن روزها در دل تهران روایت شد؛ تهران زنده است، چون هنوز دلهایی هست که برای درد مردم میتپد.
کمکی که مردم خبر نداشتند
طلاب، بلندگوی مردم شدند. مردم، گلایه داشتند. از بلاتکلیفی، از بیخبری، از اینکه نمیدانستند با خانه، با ماشین، با زندگی چه کنند. یکی میگفت: «بیمه میگه خسارت جنگ رو نمیده. دولت چی؟» کاظمزاده میگوید که در اینجا پای درد و دل مردم مینشستند و حتی راهنماییشان میکردند چگونه از این سردرگمی رهایی پیدا کنند، مثلاً از طریق شهرداری برای اسکان آنها در هتل اقدام کردند.
تهران، ایستاده با طلبههایی که ستون غیرت شدند
تهران، آن شب تاریک را از سر گذراند. اما خاکستر ترکشها، در دلها نماند. آنچه باقی ماند، عطر غیرت بود؛ غیرتی که در قامت یک روحانی جوان، در دستان پینهبسته یک طلبه، در چشمهای اشکآلود یک زن ارمنی و در صدای «یا علی» آرسن جا خوش کرده بود.
اینجا «جهاد» تنها با تفنگ تعریف نمیشود؛ گاهی با یک لبخند در دل خرابههاست، با بلند کردن یک بوفه خاکی، با بخیههایی که رایگان زده میشود، با دلی که هنوز برای ایران میتپد.
آری! این خاک، هنوز هم مردانی دارد که به جای فرار از آتش، دل به دل حادثه میزنند. زنانی دارد که در میانه دوده و دود، آبمیوه دست مادر مجروح ارمنی میدهند و لباسش را با دست میشویند.
از سویی دیگر طلبهای که اسباببازی را از زیر آوار بیرون کشید، شاید برای کودک بازمانده، تنها یک عروسک پیدا نکرد؛ بلکه خاطرهای از مهربانی یک امت را زنده نگه داشت؛ و اینچنین است که جمهوری اسلامی در متن حادثه و دل بحران نه تنها نمیلرزد که قامتش بلندتر از قبل نمایان میشود. چون ریشهاش در مردمی است که حتی اگر خانهشان ویران شود، دلشان را به اخلاص جهادگرها میسپارند و این غیرت، از هیچ انفجاری نمیترسد.
source