Wp Header Logo 1664.png

گروه فرهنگ خبرگزاری آنا _ آزاده لرستانی‌؛ شاید شش سال فاصله سنی، برای خیلی‌ها به اندازه یک نسل تفاوت باشد. اما برای حسین رمضانی، آن شش سال فاصله، فقط بهانه‌ای بود تا به پشت عباس پناه ببرد؛ برادری که همیشه یک قدم جلوتر ایستاده بود، چه در سفرهای مشهد و اربعین، چه در گرمای ساختن خانه پدری، چه در میدان آتش جنگ ۱۲ روزه. برادری که بی‌سروصدا وصیت‌نامه‌اش را نوشت، دست حسین را گرفت و برد حرم حضرت عباس، گفت: «اینجا رو خوب نگاه کن، شاید دیگه منو نبینی.»

۶ سال فاصله؛ اما همیشه نزدیک

«عباس متولد دی ۱۳۷۴ بود، من متولد ۱۳۸۰.» حسین این جمله را آرام می‌گوید، انگار دارد خط‌کش زمان را روی دیوار خانه‌شان در کرج می‌گذارد. فاصله سنی‌شان شش سال بود، اما از همان روزهایی که عباس از سربازی برگشت، این فاصله کم و کمتر شد. عباس دانشگاه نرفته بود؛ دیپلمش را که گرفت، بلافاصله دنبال کار رفت. کارهای موقتی می‌کرد تا بالاخره بعد از یک سال و خرده‌ای، استخدام شد.

کرج، خانه کودکی‌شان، هنوز بوی بازی‌های کودکانه و دعواهای برادرانه را دارد. اما هرچه بود، عباس همیشه حواسش به حسین بود. حتی وقتی حسین هنوز نوجوان بود و عباس مردی شده بود که داشت سر سفره نان تلاش خودش نان می‌آورد.

حسین، من هزینه سفر مشهدتو دادم

اولین خاطره‌ای که حسین از عباس به خاطر می‌آورد، بوی گلاب دارد. سفری است به مشهد؛ سفر نوجوانی.
«فکر کنم تازه از سربازی اومده بود، منم ۱۴-۱۵ سالم بود. یه اردوی مشهد با بسیج مسجد برگزار می‌کردن. منم نه لباسی همراه داشتم، نه دلم می‌خواست برم. ولی عباس دست‌بردار نبود. گفت: بیا برات لباس می‌خرم، هزینه سفرتم با من. فقط بیا بریم.»

حسین از آن سفر، هنوز روزهایی را به خاطر دارد که دو یا سه بار در روز می‌رفتند حرم. «هر چی بود، عباس برام فراهم کرد. هر چی!»

«بی تو نمی‌رم حرم»؛ روایت اربعین ۹۸

«اربعین هم همین‌طور بود. من هیچ چیز نداشتم، حتی کارت پایان خدمتم آماده نبود. ولی عباس خودش رفت ثبت‌نام کرد، گفت نمی‌رم تا شرایط تو هم درست شه. صبر کرد، با من اومد.»

عباس با اینکه می‌توانست زودتر برود و بیشتر در کربلا بماند، اما دو سه روز مرخصی‌اش را «سوزاند» تا حسین هم برسد. وقتی رسیدند، همه رفقای عباس هم‌سن‌وسالش بودند. اما او نگذاشت حسین تنها بماند. گفت: «من فقط با برادرم می‌رم.»

حرم امام حسین، حرم حضرت عباس، نماز دو نفره پشت به پشت، یکی رو به حرم حسین، یکی رو به حرم قمر بنی‌هاشم. عباس گفت: «حسین، نگاه کن. بدون کجا داری نماز می‌خونی. یادت بمونه با من یه بار اینجا نماز خوندی.»

«من شهید می‌شم مامان»؛ یک جمله، تکراری و عجیب

«همیشه اینو می‌گفت. خیلی ساده. خیلی راحت. انگار داشت از فرداش حرف می‌زد.»
حسین هنوز هم نمی‌داند چرا حرف‌های عباس را جدی نگرفت. «می‌گفت مامان، من یه روزی شهید می‌شم. ولی جدی نگرفتم. اصلاً نمی‌فهمیدم چی می‌گه. نه اینکه اهل جبهه باشه یا همیشه با آدمای خیلی مذهبی بگرده. اصلاً. خیلی معمولی بود، اما یه حسی داشت.»

اما حالا که عباس رفته، حسین خاطره‌هایی را مرور می‌کند که بوی وصیت دارد. مثلاً همان دوستی که گفته بود عباس وصیت‌نامه دارد و محل نگهداری‌اش را هم دقیق مشخص کرده بود. و واقعاً هم وصیتی پیدا شد.

وصیت‌نامه‌ای که بی‌خبر نوشته شده بود

عباس بدون اینکه به کسی چیزی بگوید، وصیت‌نامه نوشته بود. در آن نوشته بود: «از همه حلالیت می‌طلبم. کسی از من طلبی نداره. اگر هم چیزی هست، خانواده‌ام می‌دونن. محل دفنم هر جا که خانواده‌ام صلاح بدونن.»

حتی برای نماز و روزه‌هایی که ممکن بود از او قضا مانده باشد، سفارش کرده بود. نوشته بود که مال‌واموالی اگر باقی موند، برای رضای خدا در راه اهل بیت خرج شود. ماشینش را هم بخشیده بود.

هیچ‌کس از این وصیت خبر نداشت، تا روزی که یکی از دوستانش گفت: «عباس به من گفته وصیت‌نامه‌اش فلان‌جاست.» و رفتند و پیدا کردند. ساده، صادقانه، صمیمی.

«کجا دلم بذاره که نیای؟»

در آخرین دیدارشان، هیچ‌چیز عجیب نبود. «عید غدیر بود. داشتیم می‌رفتیم برای کار خونه‌سازی. خداحافظی کردیم. هیچ چیز خاصی نگفت. فقط گفت: حسین، خودت برو، من آخر هفته می‌رم میارمشون.»

تا اینکه روز ۲۷ خردادماه خبر آمد: عباس رمضانی شهید شده. اول باور نکردیم. گفتیم شاید شوخیه. شاید عباس خودش به یکی گفته زنگ بزنه. اما بعد خبرها جدی شد. دیگر شوخی نبود. عباس رفته بود.

عباسِ خانه، عباسِ خانواده

حسین، عباس را فقط شهید نمی‌داند. او را ستون خانه می‌داند. «هر بار که پارک می‌رفتیم، عباس می‌گفت بریم. همه چیز رو هماهنگ می‌کرد. یک ماه قبل از شهادتش، ما رو برد پارک ارم. خودش کباب خرید کرد، مادرمون رو شاد کرد. اون پسر خانواده بود. اون آدم شادی ما بود.»

در روز مادر، عباس برای حسین پول می‌داد تا بتواند برای مادرشان هدیه بگیرد. می‌گفت: «هدیه مهم نیست، یه گل هم بخری، کافیه.» خودش می‌خرید، می‌داد دست حسین تا به مادر بدهد. فقط می‌خواست مادرم خوشحال باشد.

پدر و پسر؛ رفاقتی از جنس کار و خنده

«پدرم با عباس، خیلی صمیمی بودن. مثل دوتا رفیق. با هم شوخی می‌کردن. هر وقت خونه‌سازی داشتیم، عباس مرخصی می‌گرفت، می‌اومد کمک. حتی اگه من یا بقیه نمی‌تونستیم بیایم، خودش تنها می‌رفت کمک بابام.»

معراج‌الشهدا؛ دیداری پشت تابوت

«جنازه‌ش سالم بود. همکاراش می‌گفتن هیچ خراشی نداشت. باورت می‌شه؟ کنار دستش بمب خورده بود، یه همکارش اصلاً چیزی ازش نمونده بود. ولی عباس سالم بود.»برخی‌ها گفتند شاید به‌خاطر تربت امام حسین که همیشه همراهش بود، سالم مونده. نمی‌دونم، ولی عباس خواسته بود شهید بشه و شد.

عباس، حواست به من باشه

«اون آخر، وقتی تابوتش رو دیدم، فقط گفتم: عباس، حواست به من باشه. تو منو تنها گذاشتی، حالا دیگه کسی رو ندارم. فقط تو بودی برای من. اگه رفتی، دستمو ول نکن. تا آخرش کنارم باش.»

حالا حسین مانده با خاطره‌ها. با مشهد، با اربعین، با وصیت‌نامه‌ای که دیر پیدا شد. با آن چای نخورده، با آن پارک نرفته، با آن پنج دقیقه‌ای که نشد بیشتر با هم باشد.اما عباس رفته، نه برای همیشه. فقط زودتر رفته و حالا یادش، سر خط زندگی حسین است.

source

rastannameh.ir

توسط rastannameh.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *