وی در این یادداشت که آن را به عنوان «آن قورباغه نازنین: برای
انتشار آن در اختیار روزنامه بامداد جنوب قرار داده، آورده است: «دکتر سال اول تحصیل
در دانشگاه پزشکی شیراز گذشت. نمراتم در مجموع متوسط بود. سال دوم هم گذشت. در سه سال
اول دروس پایه خواندیم. دروسی چون بیوشیمی، آناتومی، فیزیولوژی، فرماکولوژی، داروشناسی،
تشریح و … از کلاس تشریح، که سال دوم بود، خاطرهای دارم که هنوز هم وقتی یادم میآید، حالم دگرگون میشود: قبلاً گفتم که در ایام تحصیل در دبیرستان
دلم میخواست
طبیعتشناس
یا حیوانشناس
بشوم. طبیعت، گیاهان و حیوانات را دوست داشته و دارم. سال دوم ما درس فیزیولوژی و تشریح
داشتیم. استادمان، ما را ناچار کرد یک قورباغه را نخایی کنیم. یعنی با یک سوزن، چندین
بار ستون فقرات و نخاع او را پاره کرده و عصبکُشی و قطع نخاع کنیم. سپس سر قورباغه بیچاره
را با قیچی قطع کنیم! قورباغه چون نخاعش کُشته و قطع شده، وقتی سرش را قطع میکردند، هیچ واکنش و حرکتی نمیکرد. اصلاً احساسی نداشت.
استاد هر دو دانشجو را یک تیم کرده بود تا چنین کار خشن و بیرحمانهای را انجام دهند. وقتی نوبت من رسید، قورباغه
را در دستم گفتم. با انگشتانم حیوان را نوازش کردم. قلبم تند تند میزد و حس بسیار بدی داشتم. احساس میکردم قلب قورباغه هم سریع میتپد و این تپش را در دستم حس میکردم! یاد جلادهایی که در فیلمها دیده بودم، افتادم!
برای لحظاتی تردید کردم، اما یادم آمد اگر درسم را خوب یاد نگیرم، نمیتوانم انسانها را از درد و مشقت نجات بدهم. تحمیل درد
به حیوان یا انسان؟ مساله این بود! ناچار سوزن را با هزار اکراه و حس چندش، وارد ستون
فقرات قورباغه کردم. دردش گرفت. خودش را در دستم جمع کرد و خواست تکان بخورد. استاد
هم بالای سرم ایستاده و به من نگاه می-کرد. حیوان خواست از دستم بجهد، اما مهلتش ندام
و جنونوار
چندین بار سوزن را در نقاط مختلف ستون فقراتش چرخاندم. مثل یک دندان پزشک که عصب دندان
فاسد و یا خراب بیماری را عصبکُشی
میکند. تمام درونم
شروع کرد به لرزیدن. حالت تهوع به من دست داد. چیزی مثل سنگ راه گلویم را گرفت. احساس
خفگی میکردم.
دلم میخواست
قورباغه را پرت کنم و با صدای بلند جیغ زده و بزنم زیر گریه. اما کلاس تشریح و جلوی
استاد، جای بروز چنین احساسات رومانتیکی نبود!
قورباغه خونین و زخمی در دستم آرام گرفت. دیگر دردی حس نمیکرد. همان موقع با خودم میاندیشیدم آیا این حیوان درکی از مرگ و نیستی
دارد؟ درد را چطور تجزبه میکند؟
میداند دارد میمیرد؟ ما آدمیان مدعی هستیم که حیوانات
درکی از مرگ و نیستی ندارند.؛ اما مگر خودمان حیوان نیستیم؟ درک عمیقی هم از مرگ داریم.
غرق در چنین اندیشه¬هایی
فلسفی و پزشکی، اعصاب قورباغه را از کار انداختم و او را قطع نخاع کردم!
اما حالا بخش سختتر
کار باقی مانده بود. قطع کردن سر حیوان! ناخوادآگاه یاد رمان ماری آنتوانت، همسر لویی
چهاردهم در خلال انقلاب 1789 میلادی فرانسه افتادم، که پس از تحمل چندین سال مشقت و
زندان، سرانجام سرش را در میدان و با هورای مردم انقلابی و خشمگین پاریس، با گیوتین
قطع کردند!
هر کاری کردم، نتوانستم قورباغۀه به آن سبزی، کوچکی، نرمی و زیبایی را
که در دستم گرفته بودم، بِکُشم. انجام این کار دشوار را به هم تیمیام دادم که او نیز انجام داد. نمیدانم او چه حسی داشت؟ آیا مثل من میاندیشید و احساس داشت؟ هر چه بود، وقتی
آن هم تیمی سرِ قورباغه را قیچی کرد، واقعاً حس کردم سر خودم قطع شده است! حس کردم
الان است که کف کلاس افتاده و خواهم مُرد! اما نُمردم و با درد درون، فقط تماشا کردم!
خیلی خیلی حس بدی بود.
در آن جلسه شاید حدود چهل، پنجاه قورباغۀ بیچاره را در کلاس چنین سلاخی
و دچار چنان مرگ تراژدیکی کردند و کردیم. نمیدانم آن تعداد قورباغه را استاد از کجا
پیدا کرده و سر کلاس آورده بود! آیا نمیتوانست
با نشان دادن فیلم، این آموزش و تجربه غمناک و خشن را به ما آموزش بدهد؟ حتماً نیاز
به چنین سلاخی وحشتانکی بود؟
چنان حال منقلبی داشتم که کلاس که تمام شد، میخواستم روی زمین پهن شوم. هم تیمیام فهمید. رفت و لیوان آبی برایم آورد.
کمی آب خوردم. از کلاس بیرون جهیدم! رفتم در محیط بیرون و فضای باز حیاط دانشگاه و
چند نفس عمیق کشیدم. تپش شقیقههایم
را به خوبی حس میکردم.
سرم درد گرفته بود و نای حرف زدن نداشتم.
تا چند روز حالم خراب بود و صحنه دست و پا زدن قورباغه در
دستانم را به یاد خود آورده و عذاب وجدان داشتم. آه ما انسانها
برای خوشبختی و راحتی خود، چه رنجهایی که بر حیوانات بیچاره
وارد نمیکنیم. مگر خودمان از جنس حیوان نیستیم؟ اگر روزی رُباط یا
موجودی فرازمینی پیدا شود و با ما انسانها، همان رفتاری که ما
دیروز و امروز با حیوانات میکرده و میکنیم، انجام دهد، چه
خواهیم گفت و چه خواهیم کرد؟ هیچ! احتمالاً مثل حیوانات در طول تمدن بشری، فقط درد
کشیده و سپس بیهوده خواهیم مُرد! همین!
source