Wp Header Logo 851.png

سیدقاسم یاحسینی

این یادداشت به مصطفی فخرایی عزیز، شاعر و منتقد جوان هم‌استانی
تقدیم می‌شود.

در یک هوای ابری، سهشنبه
25 بهمن 1401، آقای قربانی، پست
چی
خوبی که هر هفته چند بار زحمت کشیده و انواع سفارش
های مرا در دَم خانه تحویلم میدهد، پاکتی حاوی کتاب برایم از طرف
دوست پژوهشگر و شاعر جناب آقای مصطفی فخرایی آورد. پاکت سفید را گشودم. داخل آن کتاب
«… که راهی دورتر در پیش دارم» مجموعه سروده
های شاعر جوانمرگ شده میرزاعباس دیّری
(1345ـ1301ش.) بود که در سن 38 سالگی و سال 1345، دستش از دنیا کوتاه شد! آن هنگام
من، سیدقاسم یاحسینی، فقط یک سالم بود و مشغول شیرنوشی از پستان مادر! کتاب را
تورقی کردم و اتفاقی، چند شعر، غزل و دوبیتی، خواندم. گرد غلیظی از غم بر دلم نشست
و به
دنبالش
جاری شدن اشک بود و اشک! ندایی درونی چند بار به
من گفت: «یادآر، ز شمع مُرده یاد آر!»

این مصرع، آغاز شعر معروفی است در عهد مشروطیت و پس از آن‌که لیاخوف
روسی ساختمان مجلس شورای ملی را به توپ می
بندد، کودتا میکند و تعداد زیادی از مشروطهخواهان را اسیر کرده و می‌کشد؛ از جمله
روزنامه
نگار
انقلابی و رمانتیک میرزاجهانگیرخان شیرازی مشهور به
«صوراسرافیل» نیز دستگیر و جلوی شخص
محمدعلی‌شاه و به
فرمان
مستقیم آن جلاد، در باغشاه می
کشند.
علی
اکبر دهخدا که
از دوستان نزدیک جهانگیر شیرازی و همکارش در روزنامه صوراسرافیل بود، ناچار با جمعی
آزادی
خواه
و مشروطه
طلب
دیگر به
سفارت
انگلیس پناه می
برند.
«دخو»، در شبی که طوفان سراسر وجودش را فراگرفته بود، قلم برداشت و شروع به سرودن
این شعر کرد:

«ای مرغ سحر! چو این شب تار/ بگذشت زسر سیاهکاری/ وز نفحهی روح بخش اسحار/ رفت از سر خفتگان
خماری/ بگشوده گره ز زلف زرتار/ محبوبه
ی
نیلگون عماری/ یزدان به
کمال
شد پدیدار/ و اهریمن زشت‌خو حصاری/
یادآر،
زشمع مرده یاد آر…» آن شعر غوغایی برپا کرد و یکی از ماندگارترین اشعار دهخدا،
انقلاب مشروطه و تاریخ معاصر ایران شد!

من البته دهخدا نیستم! خاک پای آن مرد بزرگ هم نمیشوم؛ اما وظیفه خودم دانستم، چیزکی در باب
شاعر جوانمرگ شده دیّری بنویسم، تا هم به
یادگار بماند و هم نسل جدید که ممکن
است حتی نام آن زودسفرکرده را نشنیده باشد، اندکی هم که شده، با او آشنا شود. ای
دون چنین باد!

میرزاعباس دیّری ما نیز مثل جهانگیرخان شیرازی شاعر، روزنامهنگار، انقلابی رادیکال و جوانمرگ بود/ شد!
به
قول گردآورنده
اشعارش، حمزه مومنی
زاده:
«حاصل یک عمر کوتاه 38 ساله […] در برهوتی به
نام دّیر چه میتواند باشد؟» (ص5)؛ اما حاصل آن عمر
کوتاه، علاوه بر هزاران بیت شعر و چندین تابلوی نقاشی، ده
ها نامهی منظوم و منثور و خیلی چیزهای دیگر هم
بود: میرزاعباس ما، هم شاعر بود و هم نقاش و هم چند کار دیگر بلد بود، از جمله
کارهای فنی و حتی نقشه
کشی
و نظارت بر ساختمان! نامه
نگار
قهّاری هم بود. به
نظم
و نثر نامه می
نوشت،
به
دوستان و صد البته
به
مقامات اداری
و دولتی!

پس از شهریور 1320 بود. گفتمان غالب، سوسیالیسم و عدالتخواهی بود که بر کل ایران سایه افکنده
بود. بندر دورافتاده و محروم دیّر، در استان امروزی بوشهر نیز حتی از وزش تندباد
سوسیالیسم و عدالتخواهی بهره و نصیبی برده بود! میرزاعباس سری پرشور و آرمانی بلند
داشت. به
تودهها
و خلق ستم
دیده
منطقه خودش عشق می
ورزید،
این در حالی بود که به
قول
مارکسیست
ها
«پایگاه طبقاتی»اش نیز چیز دیگری بود! (انگار دارم از روی اعلامیه
های «سازمانهای انقلابی»، شما خواننده عزیز «چیز دیگری»
بخوانید، اول انقلاب رونویسی می
کنم!)

برای عمران و آبادی بندردیّر و حومه، به آب و آتش میزد. هزاران متر زمین اجدادی را برای
ساختن مدرسه و بهداری هدیه و هِبه کرد/ داد. خود ناظر ساختمان شد. با ادارات محلی
و تهران مکاتبه کرد. در کنار این همه، برای نشریاتی در شیراز، تهران و بوشهر مقاله
نوشت، با همکاری دو برادر دیگرش، میرزااحمد و میرزاعلی، روزنامه «نورافکن» را در دی‌ماه
1329 در بوشهر راه انداخت، در طرفداری از خلق محروم و حکومت دموکرات دکترمحمدمصدق
کوشید و علیه ظلم ظالمین خروشید! (کم
کم
انگار دارم سجع می
‌‍فرمایم!)
پس از کودتای امریکایی ـ انگلیسی 28 مرداد 1332، به
همراه دو برادر دیگرش، چندی در بوشهر
به
زندان شهربانی
افتاد، آزاد شد ولی به
زندانی
بزرگ
تر
به
نامِ ایرانِ
کودتاییِ تحتِ ستم رژیمِ پهلوی انداخته شد! اما میرزاعباس ما، سری پرشور داشت که
البته بوی قُرمه
سبزی
هم می
داد!
متأسفانه از جزئیات زندگی و مبارزاتش، چیزی نمی
دانم؛ اما میدانم دست بالا زده بود و میخواست کتابی تحقیقی در باب بندردیّر
بنویسد که ناتمام ماند

میرزاعباس دیّری شاعری غریزی بود. شعر از او تراوش میکرد و میچکید! (همان «چُر» کردن ما بوشهریها!) حتی در نامه و مکاتبه با دوستان و
احباب. شنیدم برای دوستی مقیم بحرین، نامه
ای نوشت در هزار بیت! نتوانستم به متن آن نامه دست پیدا کنم؛ اما از «این
و آن» شنیدم بسیاری از خط قرمزها را نادیده گرفته و حسابی از چراغ قرمز عبور کرده
است! (چه جرم سنگینی!)

میرزا عباس دیّری تعداد زیادی شعر، در قوالب مختلف شعری سرود؛ دوبیتی،
رباعی، غزل، قصیده و به
خصوص
مثنوی. ناآشنا با شعر نمیایی هم نبوده، اما ظاهرا چندان این نوع شعر را نمی
پسندیده و به آن تمایل چندانی هم
نداشت. در همین زمینه با برخی از شاعران مقیم بوشهر، از جمله شادروان محمدرضا نعمتی
زاده، به نظم و شعر/ مکاتباتی داشته است. میرزاعباس
در برخی از اشعارش سخت معترض بود، حتی به
خلقت و خدا! طنز قوی نیز در پارهای از اشعارش هویداست. چنانکه از برخی
از دوستان دیّری شنیدم، چنان اشعار رادیکال و ساختارشکنی داشته که مجال چاپ در این
مجموعه پیدا نکرده است!

میرزاعباس دیّری، شاعری عاشق بود. به قول خودش خاموش و عاشق! حتی در شعری که
برای سنگ قبرش سروده، حدود پنج سال پیش از سفرِ آخر، چنین اعتراف به
عشق و عاشقی کرده است: «بر سنگ مزام
بنویسید پس از مرگ/ این کُشته
ی
عشق است میایید سراغش/ از عشق چنان سوخت که روشن بُوَدش گور/ بر گور میارید دگر
شمع و چراغش/ تا بود، شما از غمش آگاه نگشتید/ تنهاش گذارید که این است فراغش/ از
دور مزارش بگیریزید که داغی/ در سینه نهان داشت، بسوزید ز داغش» (ص 245)
.

در دوبیتی نیز فایزانه اعتراف به عشق کرده، آن هم چه عشق سوزان و جانگدازی:
«زهجرانش زجان بیزارم امشب/ جدا گشته زمن دلدارم امشب/ فروبسته گره در کارم ای
دوست/ بیا بگشا گره از کارم امشب» (ص 229) و «جدا گشته زجان جانانم امشب/ من اندر
بوته
ی
هجرانم امشب/ به
میدان
وفا افتاده بر خاک/ چو گو سرگشته
ی
میدانم امشب» (ص 229).

بهگمانم
و حتما هم، آن مرحوم این دو ترانه را در یک شب و پشت سر هم سروده است، زیرا نحو،
فضا، وزن، نماد و ایماژ آن تقریباً یکی است و از شاعرِ عاشق یک چیز می
نالد: هجران و سوز جدایی! همچنین فکر
کنم میرزا عباس ما این دو دوبیتی را هم، با هم سروده باشد: «به افسونی نگاهم کرد و
بگذشت/ همی غرق گناهم کرد و بگذشت/ کشیدم آه حسرت از سر سوز/ حذر از تیر آهم کرد و
بگذشت» (ص230)
.

و «مرا حیران به راهی کرد و بگذشت/ زافسونش نگاهی کرد و بگذشت/ چنین
پنداشت ما خاشاک راهیم/ نظر بر خاک راهی کرد و بگذشت» (ص 230). نمی
دانستم «خس و خاشاک» در زمان میرزاعباس
دیری مرحوم هم فحش بوده است! از سیاست، خلق، ستم، روزگار بدمُروت و باقی قضایا
… در این چشم‌انداز کوتاه چیزی ننوشتم، چون بحمدالله امروزه روز همه چیز گُل و
بلبل و بر وفق مراد است و فقط باید از زن و عشق گفت، زیرا زمان «نویت عاشقی» است!

دلم نمیآید
این نوشتۀ کوتاه را به
پایان
برسانم و لبی از غزل
های
شیرین میرزاعباس تَر نکنم! (هوی عامو! مواظب مستی باش!) شاعر دیّری ما غزل
های شیرینی دارد. این هم یک غزل که تنه
به «ساقی
نامه»
می
زند و شاعر آن
را نوروز 1336 و احتمالا پس از «مشاهده» و «رصد» یک «زیباروی» بحرینی در شهر منامه
ی بحرین سروده است: 

«به می کن ساقیا
آبادم امشب/ که ترسم غم کِنَد بنیادم امشب/ در این عالم زهشیاری خرابم/ به می کُن
حالیا آبادم امشب/ قدح پُر دُرد کن پیمانه پُرجوش/ که از هستی بگیرد دادم امشب/ نخواهم
عقل تا گیرد عنانم/ بده می تا کنی آزادم امشب/ از این عقده که می
پیچد گلویم/ نمیآید برون فریادم امشب/ مزن زخمه به ساز ای مُطرب مست/ که بُرده غم، طرب از
یادم امشب/ دگرگونی حال از من مپرسید/ مخواهید ای حریفان شادم امشب/ نه من هستم،
کنون مشتی غبارم/ دهید ای دوستان بر بادم امشب/ ز چشم مست شوخی خورده
ام تیر/ دریغا عاشق صیادم امشب/ سراپا
آتشم، با من مجوشید/ غریب و بی‌کس و ناشادم امشب/ نیم من «دیّری»، یاران دل سوز/ کفی
خاکستر بیدارم امشب» (ص 13)
.

source

rastannameh.ir

توسط rastannameh.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *