Wp Header Logo 1410.png

گروه فرهنگ خبرگزاری آنا ـ آزاده لرستانی: آن روز قرار بود فقط چند خاطره تعریف کند. صدایش، اما چیز دیگری می‌گفت؛ خاطراتی عجیب، اما واقعی، تجربه از زندگی در کنار مردی که تکرار خاطرات خوبش هیچ‌وقت خسته‌کننده نمی‌شود. گرم گفت‌و‌گو شدیم و زمان نیز در کنارمان ایستاد.

سردار شهید علی باباخانی مسئول حوزه ریاست قرارگاه مرکزی حضرت خاتم‌الانبیاء (ص) از شهدای جنگ ۱۲ روزه رژیم صهیونیستی علیه ایران بود که هر چند آوازه‌ی نامش بلند نبود، اما حقیقت زندگی او لبریز از گام‌های بلند بود. سردار علی باباخانی که از عنفوان جوانی در جبهه نبرد بود، مردی از مردم بود، که تنها با خدای خودش معامله می‌کرد. روایت زندگی‌اش را از زبان کسی می‌خوانیم که فرصت خداحافظی با او را پیدا نکرد: همسرش، ماهرخ علی‌محمدی.

ریشه‌های یک مرد بزرگ

حاجی یعنی «علی باباخانی» متولد ۱۱ بهمن ۱۳۴۰ بود. خانواده‌ای پرجمعیت داشت؛ هشت فرزند بودند. او دومین فرزند از بین دو خواهر و شش برادر بود. آن روز‌ها خانواده‌ها بزرگ بودند، پر از رفت‌وآمد و محبت. حاجی از همان ابتدا مجبور شد سختی‌های زندگی را به دوش بکشد و زمانی که پدرش مشهدی احمد باباخانی شد شهید احمد باباخانی. انگار خداوند می‌خواست تا چنین مردی ساخته شود؛ مردی که قرار بود روزگاری بلند در برابر سختی‌های مختلف بایستد.

راز عدد ۴۰ برای سردار شهید علی باباخانی از والفجر ۸ تا جنگ ۱۲ روزه

پیوندی ریشه‌دار در دل خانواده

سال ۱۳۶۱ من و حاجی با هم نامزد شدیم. آشنایی ما مثل بسیاری از ازدواج‌های قدیم، در بستر خانواده‌های بزرگ بود. ما نسبت فامیلی داشتیم. پدر و مادر من با پدر و مادر حاجی، نسبت فامیلی داشتند. همانطور که در آن دوران بین اکثر خانواده‌های بزرگ ایرانی عادی بود؛ و ازدواج‌ها اکثرا به صورت فامیلی اتفاق می‌افتاد. از طرف دیگر چون، خانه‌های ما نزدیک هم بودند، رفت‌وآمد‌های خانوادگی زیادی بین اکثر خانواده‌ها اتفاق می‌افتاد.

راز عدد ۴۰ برای سردار شهید علی باباخانی از والفجر ۸ تا جنگ ۱۲ روزه

یک ازدواج آسان

سال ۱۳۶۱ بود و من در کلاس دوم راهنمایی در حال تحصیل بودم. برادر بزرگم که از دوستان پدر حاجی بود، پیغام پدر علی را به من رساند او می‌خواست بداند که آیا اجازه می‌دهیم برای خواستگاری بیایند؟ من، چون سنی نداشتم و او را به صورت جداگانه نمی‌شناختم از بزرگتر‌ها کسب تکلیف کردم. برادرم از پاکی و صفای دل حاجی برایم گفت و من هم گفتم هر طور که بزرگتر‌ها صلاح بدانند. 

به هر حال در گذشته اغلب ازدواج‌ها با صلاحدید بزرگ‌تر‌ها صورت می‌گرفت.

اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۶۲ عروسی کردیم. مراسم عروسی ما خیلی ساده و کم‌هیاهو بود، اما مملو از عشق و معنویت. مهمان‌های ما در خانه پدرم و مهمان‌های حاجی هم در خانه پدرش، دخترخاله حاجی دستم را گرفت به خانه پدرشوهرم برد، وقتی به خانه آنها رفتم، حاجی سر سجاده نماز بود؛ در حال خواندن قرآن. هدایای روز ازدواج را با صلاحدید یکدیگر، برای امام جمعه پلدختر ارسال کردیم تا برای کمک به رزمندگان استفاده کنند.

راز عدد ۴۰ برای سردار شهید علی باباخانی از والفجر ۸ تا جنگ ۱۲ روزه

سربازی در نیروی دریایی و سبک زندگی حاجی

حاجی سربازی‌اش را در منجیل در نیروی دریایی گذراند. آن روز‌ها که او آنجا بود، همه به رفتارش نگاه می‌کردند؛ از پدرش گرفته تا خانواده ما، همه مطمئن بودند او مردی با اخلاق والا و محجوب است. پدر حاجی همیشه می‌گفت: «او مردی است که همیشه محجوب و متدین خواهد بود.» و حاجی همیشه در عمل این نکته را رعایت می‌کرد و خانواده‌مان از اخلاق او مطمئن بودند؛ و آغاز عشق به سپاه.

راز عدد ۴۰ برای سردار «شهید علی باباخانی» از والفجر ۸ تا جنگ ۱۲ روزه+ فیلمنفر سمت راست دومی ایستاده 

سربازی حاجی سال ۱۳۶۲ تمام شد، ولی دلش در جبهه بود. برای همین در این سال تصمیم گرفت به سپاه برود، از آنجایی که هوش و ذکاوت بالایی داشت، خیلی زود مسئولیت‌های بزرگ‌تری به او سپرده شد. ما هم بعد از ازدواج به اهواز رفتیم و حاجی آنجا رئیس گروه عقیدتی سیاسی شد. سه فرزندم در سال‌های جنگ به دنیا آمدند، حاج‌آقا علی‌اکبر پسر بزرگم در اواخر سال ۱۳۶۲، زینب سال ۱۳۶۴ و مریم سال ۱۳۶۶ به دنیا آمدند. روحیه انقلابی در آن سال‌ها اینطور بود که دوست داشتیم حتی اگر همسرمان شهید شد، فرزندانی به یادگار از همسر شهیدمان داشته باشیم. فرزند آخر ما، آقا محمدحسین در سال ۱۳۷۷ به دنیا آمد، اسمش را حاجی انتخاب کرد. در سال ۱۳۶۸ بعد از قطعنامه و تمام شدن جنگ، به دلیل شرایط شغلی، موقعیت و مسئولیت‌های ایشان و قبولی در دانشگاه تهران رشته الهیات به تهران آمدیم.

عملیات والفجر ۸ و شایعه شهادت حاجی!

یادم هست که عملیات والفجر ۸ در سال ۱۳۶۴ بود، در میانه‌ی این عملیات من در روستای خودمان معمولان بودم. آن صحنه‌ها را کاملا واضح در ذهنم دارم. چند شهید را برای تشییع و تدفین آورده بودند و من به گلزار شهدای روستا رفتم. آن روز حس می‌کردم نگاه مردم به من سنگین است و رفتارشان با روز‌های دیگر فرق دارد. مثل دو سال قبل که پدرشوهرم شهید شده بود. وقتی به خانه مادرشوهرم رسیدم، دیدم مهمان‌ها پشت سر هم می‌آیند و می‌روند، دل نگران شدم، از آنها علت این رفت‌وآمد‌ها را پرسیدم، گفتند چیزی نیست برای احوالپرسی آمده‌ایم. 

این در حالی بود که شایعه شهادت حاجی در روستا پخش شده بود ولی به گوش ما نرسیده بود. مدتی با بی خبری و دلشوره عجیبی گذراندیم. به درستی به یاد ندارم، اما شاید پس از زمانی حدود یک ماه از این ماجرا، یک شب حاجی از جبهه برگشت، اما روی بدنش آثار تاول‌های شیمیایی دیده می‌شد. می‌گفت در نبرد فاو شیمیایی شده و این مدت هم در حال مداوا بوده. هیچ کس نمی‌دانست که خدا با حکمت خود، نامه شهادت حاجی را برای چهل سال بعد امضا کرده. برای شهادت در نبرد با شقی‌ترین اشقیای زمان. در ۲۷ خردادماه سال ۱۴۰۴.

حادثه تصادف و جدایی روح از جسم‌

می‌گویند باید اجلت برسد وگرنه اگر زمان و زمین را بهم بدوزند، هیچ اتفاقی برایت نمی‌افتد.
سال ۱۳۷۶ تصادف وحشتناکی برایمان رخ داد؛ حاجی بعد‌ها برای من تعریف کرد هنگام آن حادثه در رویایی می‌بیند وارد فضایی همانند حیاط خانه امام خمینی (ره) شده بود، یک نفر را می‌بیند و به او می‌گوید: «چهره شما خیلی آشنا است، اما هر چی فکر می‌کنم، یادم نمی‌آید». آن شخص می‌گوید: «من امیرالمؤمنین هستم» آن دو صحبت‌های صمیمانه‌ای با هم می‌کنند. حاجی دوست دارد که با امام علی علیه السلام برود، اما امام علی علیه السلام به او می‌گوید فعلا برگردد،، زیرا هنوز وقت آمدن نرسیده است. حاجی می‌گوید «بله، هنوز خیلی کار برای انجام دادن، دارم…»

تعبیر این رویا اکنون برای من اینگونه به نظر می‌رسد که حاجی باید کار‌هایی را در این دنیا به انجام می‌رساند تا دعا‌های او برای شهادت به اجابت برسد و سرنوشت او به شهادت ختم شود. 

راز عدد ۴۰ برای سردار شهید علی باباخانی از والفجر ۸ تا جنگ ۱۲ روزه

سومین نفر از سمت چپ

فکر کمک به مردم و صندوق قرض‌الحسنه‌ای که ناجی شد

در آن شرایط سخت جنگ و گرفتاری‌ها، حاجی بسیار به فکر دیگران بود. در یکی از همان روز‌های دفاع مقدس که برای مرخصی به روستا آمده بود، صندوق قرض‌الحسنه را با بخشی از حقوق خودش راه‌اندازی کرد، همواره می‌دیدم که دغدغه‌ی حل مشکلات مردم را دارد. پسر دایی‌ام را مسئول صندوق کرد، آن صندوق قرض‌الحسنه در آن سال‌ها بسیاری از مشکلات مردم را حل کرد.حاجی به هر نحوی که می‌توانست به مردم کمک می‌کرد که نشان از خلوص و بزرگی دل حاجی دارد.

ماجرای یک انگشتر

حاجی انگشتر ساده‌ای داشت که اعتقاد داشت آن انگشتر به نوعی ارادت قلبی او به‌ام‌ابی‌ها حضرت زهرا علیها السلام را نشان می‌داد. انگشتری بسیار ساده که برایش بسیار عزیز بود. یکی از همکاران حاجی بار‌ها از او تقاضا کرده‌بود این انگشتر را به او بدهد. حاجی هم به او گفته بود که هر چه بخواهی به تو می‌دهم، اما این انگشتر را نمی‌دهم، منتها بعد‌ها دلش نیامد و انگشتر را به او داد. عزیز بودن اموال دنیا برای حاجی، به نوعی بیشتر حول معنویت آنها بود، نه ارزش مادی آن.

راز عدد ۴۰ برای سردار شهید علی باباخانی از والفجر ۸ تا جنگ ۱۲ روزه

به ترتیب سردار شهید باباخانی، کلاشینکف روسی، سپهبد شهید رشید

خواب گنبد پیامبر (ص)

حاجی دستخط بسیار زیبایی داشت و نقاشی می‌کشید. سال ۱۳۵۷ قبل از آنکه گنبد پیامبر را دیده باشد، علی آقا خواب می‌بیند در آسمان به او یک گنبد سبز نشان می‌دهند، می‌پرسد این چیست، می‌گویند مزار پیامبر (ص)! از خواب که بیدار می‌شود، نقاشی آن را روی یک پارچه‌ی سیاه کشید، این نقاشی را هنوز هم داریم.

عشق به رهبر؛ مخلص خالص

علاقه حاجی به رهبر انقلاب مثال‌زدنی بود. حتی کوچک‌ترین توهینی به آقا را نمی‌پذیرفت و به ایشان ارادتی خالصانه و بی‌ریا داشت. او حقیقتاً مخلص رهبر بود و این عشق نیرویی برای تحمل همه سختی‌ها و ادامه مسیر بود و تمام تلاش خود را برای رضایت و انجام دستورات ایشان به کار می‌بست به همین خاطر معمولاً ساعات پایانی شب از محل کار به منزل مراجعت می‌کرد.

راز عدد ۴۰ برای سردار «شهید علی باباخانی» از والفجر ۸ تا جنگ ۱۲ روزه+ فیلم

سفر اربعین

پیاده‌روی اربعین و حضوری که خاطره شد

یک سال با اصرار‌های فراوان موفق شدیم با حاجی به پیاده‌روی اربعین برویم، (زیرا معمولاً به دلایل شغلی برای خروج از کشور به او مجوز نمی‌دادند) به دلیل اینکه ریه‌های حاجی بیمار بود و تنفس برایش سخت بود این سفر برای ایشان پرمشقت بود ولی ما دیدیم که ارادت ایشان به اهل بیت و قدرتی که از معنویات می‌گرفت، روحیه صبر را در ایشان تقویت می‌کرد. مقاومت حاجی در آن شرایط تعجب همه ما را برانگیخته بود.

دلی که آرامش را در شهادت می‌یافت

حاجی همیشه به من می‌گفت: «برایم دعا کن که شهید شوم.» من در جواب می‌گفتم: «هر چند مزد زحماتت فقط شهادت است، اما الان زود است انشالله صد سالگی.»، او نیز فوری جواب داد «شهادت در صد سالگی آن هم با عصا چه فایده‌ای دارد باید در حال خدمت و جهاد به این فیض برسیم».

راز عدد ۴۰ برای سردار شهید علی باباخانی از والفجر ۸ تا جنگ ۱۲ روزه

آخرین دیدار و تماس 

آرزو داشتم، برای روز عرفه یا عید غدیر، دو نفری به کربلای معلی برویم، قبل از شروع ماه ذی‌الحجه، هر کاری کردم حاجی قبول نکرد، می‌گفت خیلی کار دارم، با این حال روز عرفه به حرم کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه علیها السلام رفتیم، انگار برات شهادتش را از خواهر امام رضا (ع) گرفت. وقتی برگشتیم من همراه با نوه‌ام به منزل دخترم در تبریز رفتیم. برای برگشت قرار بود روز پنج‌شنبه ۲۲ خرداد، به تهران برگردیم که بلیط برگشت برای روز پنج‌شنبه پیدا نشد و برای روز جمعه ۲۳ خرداد بلیط تهیه کردیم. 

همانطور که می‌دانید در ساعات اولیه روز جمعه جنگ آغاز شد. جنگی که سرداران نظامی و علمی بسیاری را از ما گرفت. از شروع جنگ دسترسی مستقیم به حاجی نداشتیم. حاجی گفت فعلا در تبریز بمانیم و برنگردیم. روز ۲۷ خرداد بود که دامادم گفت برای یک کار اداری باید به تهران بروم، شما هم حاضر شوید که شما را ببرم. من در آن روز‌ها با اینکه دلشوره‌ی زیادی برای عزیزانم داشتم، اما سرنوشت همگی‌مان را به خدای مهربان سپرده بودم.

بعد از رسیدن به استان تهران، تصمیم بر این شد که ابتدا به خانه پسرم در شهریار برویم. هر چند من تنها آرزویم دیدن حاجی بود، اما به حرف بچه‌ها گوش دادم. نصف شب رسیدیم، پسرم گفت مامان من را صبح زود بیدار کن باید به کارهایم برسم، صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم بچه‌ها بیدار هستند و صبحانه آماده است، هر چقدر اصرار کردند صبحانه بخورم، قبول نکردم، زیرا اصلاً میل نداشتم، در نهایت یکی دوتا لقمه خوردم، بعد پسرم گفت مامان! بابا زخمی شده و باید برویم بیمارستان، گفتم ان‌شاءالله که سلامت باشد. حال پسرم عجیب بود. از اتاق که بیرون رفت، عروسم با ناراحتی پرسید: اگر بابا شهید شده باشد چی؟! گفتم مبارکش باشد، آرزوی همه‌ عمرش بوده و خوشا به سعادتش که به آرزوی دیرینه‌اش رسید. شفاعت ما را هم بکند. دلتنگی برای چنین عزیزی هرگز تمام نمی‌شود. ما دیگر میدانیم حاجی برای همیشه رفته است. از آن روز بارها، از سر دلتنگی گریسته‌ایم. اما هر بار نیز از عمق جانم خدا را برای این افتخار شکر کرده‌ایم.

راز عدد ۴۰ برای سردار شهید علی باباخانی از والفجر ۸ تا جنگ ۱۲ روزه

نفر سمت راست

دوری و دل‌تنگی

از سال ۱۳۶۲ تا این اواخر حاجی را زیاد در خانه نمی‌دیدیم. کارهایش آنقدر زیاد بود که فرصت کمتری برای بودن با خانواده داشت. دختر کوچکمان بعد از شهادت پدرش در معراج شهدا می‌گفت: «بابا زنده بودی زیاد ندیدیمت، حالا هم که شهید شدی، پس کی تو را ببینیم؟» هر چند این جمله‌ها دل مرا آتش می‌زند، اما می‌دانم حاجی مزد زحماتش را از خدا گرفت و این عمیقا به من آرامش می‌دهد.

داستان زندگی سردار شهید علی باباخانی، فقط روایت یک سردار جنگ نبود؛ داستان مردی بود که هر نفسش را وقف دین و میهن کرد. تا بدانی چه اندازه یک انسان می‌تواند در کنار سادگی‌اش، بزرگ باشد؛ بزرگ در وفا. داستان عشقی بود که با رنج‌ها و دوری‌ها رشد کرد، با شهادت پایان یافت، اما در قلب ما همیشه زنده است.

من، ماهرخ علی محمدی، همسر او، داستان زندگی با همسر شهیدم را با صداقت روایت کردم. همسرم به روایت من و بسیاری از نزدیکان که تجربه‌ بودن در کنار او را داشته‌اند، مردی عاشق به معبود و متعهد برای وفا به عهد با مولی متقیان بود.

در ادامه فیلمی همراه با صدای شهید علی باباخانی در محل شهادت سردار غلامعلی رشید را ملاحظه می‌کنید که پس از شهادت او در محل حاضر و به تشریح روند پرداخته است.

 

 

source

rastannameh.ir

توسط rastannameh.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *